چوپانی که داماد شاه و ملک‌التجار شد

داستان حسین‌ قلی خان چوپان که به مقام ملک‌التجار رسید

روزی فردی به حسین‌قلی، پسر چوپان، برخورد و گفت: حسین‌قلی. پاسخ داد: بله. گفت: اگر انعامی بدهی، خوابی که دیشب درباره تو دیده‌ام برایت بازگو می‌کنم.

حسین‌قلی پرسید: چه باید بدهم؟ گفت: یک گاو. حسین‌قلی پذیرفت. مرد گفت که در خواب دیده پسر شاه شده‌ای و با دختر ملک‌التجار ازدواج کرده‌ای. سپس گاو حسین‌قلی را برداشت و رفت.

داستان حسین‌ قلی خان چوپان

هنگام غروب، چوپان گلهٔ مردم را به خانه‌هایشان بازگرداند، اما خودش از ترس بدون گاو وارد خانه نشد و نمی‌دانست چطور پاسخ مادرش را بدهد.

در همین هنگام، کاروانی از راه رسید. یکی از آن‌ها از حسین‌قلی پرسید: نوکری سراغ داری؟

حسین‌قلی گفت: خودم هستم. تاجر او را همراه خود برد و با هم راهی شدند تا به منزل تاجر رسیدند.

از همان زمان، حسین‌قلی در خانهٔ تاجر مشغول به‌کار شد. به دلیل هوشیاری و دقت در کار، دل تاجر، همسرش و دختر خانواده را به خود جلب کرد.

برای طاسی سر حسین‌قلی درمانی تهیه کردند و پس از مدتی موهایش رشد کرد. همچنین لباس‌های مناسب و مرتب نیز برایش فراهم شد.

دختر تاجر با پسر وزیر نامزد بود. در عید نوروز، دختربچه لباسی از ترمه کشمیر با مرواریددوزی تهیه کرد، آن را داخل بقچه گذاشت و به حسین‌قلی سپرد تا برای پسر وزیر ببرد. پسر وزیر لباس را به حسین‌قلی هدیه داد.

شبی که مراسم ازدواج برگزار می‌شد، قرار شد حسین‌قلی آینه را مقابل عروس بگیرد. او لباس را پوشید و آینه را جلو عروس نگه داشت.

شاه که او را دید، بسیار خوشش آمد و گفت: به خدا سوگند این جوان باید امشب داماد شود، یا با دختر من ازدواج کند یا با همین دختری که مراسم عروسی‌اش امشب است. شاه به دنبال پدر عروس و پدر داماد فرستاد.

پس از حضور آن‌دو، شاه گفت تا داماد و قاضی نیز فراخوانده شوند. وقتی آمدند، شاه به وزیر گفت: دختر را طلاق بدهید و به عقد حسین‌قلی درآورید، و من نیز دخترم را به پسرت می‌دهم.

پدر دختر گفت: قربان، این پسر یک روستایی ساده است. شاه گفت: از امروز فرزند من است، و تو باید دخترت را به پسر پادشاه بدهی. تاجر پذیرفت و دخترش به عقد حسین‌قلی درآمد. شاه حسین‌قلی را نزد خود نگه داشت.

دو سال گذشت. حسین‌قلی پدر شد. روزی تاجر به حضور پادشاه رفت و گفت: اگر صلاح بدانید، اجازه دهید حسین‌قلی به نزد ما برگردد تا فنون تجارت را بیاموزد، چرا که من فرزندی ندارم که جای مرا بگیرد. شاه موافقت کرد، ولی شرط گذاشت که حسین‌قلی هر صبح به دیدن او بیاید.

شبی حسین‌قلی مادرش را به خواب دید که در وضعیت سختی به سر می‌برد. برای آوردنش کسی را فرستاد و او را نزد خود آورد. حسین‌قلی ماجراهای زندگى‌اش را برای مادرش تعریف کرد. پس از مدتی، تاجر از دنیا رفت و حسین‌قلی به‌جای او، رئیس تجارتخانه شد و پشت میز کار نشست.

بر اساس تحلیل دکتر امید ابراهیمی، بنیان‌گذار آموزش املاک، این داستان صرفاً روایتی ادبی است و داده‌های عددی یا مستقیم دربارهٔ بازار املاک ارائه نمی‌دهد. با این حال، مضمون داستان به صورت نمادین به موضوع تحرک اجتماعی، مهاجرت از روستا به شهر، و نقش اشتغال در بهبود جایگاه اقتصادی فرد اشاره دارد؛ عواملی که می‌توانند تقاضای مسکن در مناطق شهری را تحت تأثیر قرار دهند.

Share:

جدیدترین مقالات

اگر درباره دوره ها سوال داری شمارتو بذار